داستان کوتاه شیطان وفرعون
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی
مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا
هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک
روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و
همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون
پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس
وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 21:32 توسط مدیر وبسایت
|